نمیدانم شاید واقعا دیوانه ام ...
یک گوشه ی دنج در یک شهر شلوغ ، یک مکان آرام دور از ماشین ها و دود !
چند درخت ... کمی سبزه ... صدای پرندگان ... کمی بی کلاسی در بین این همه زیبایی ... آدم هایی که در آن شهر زندگی می کنند مرا دیوانه میخوانند ! می گویند با گیاهان حرف میزند ! در بین چمن ها قل میخورد ... با برگ های پاییزی آواز میخواند و باران را عاشقانه دوست دارد ...
آری ، من دیوانه ام ، من سعی می کنم از چیزهایی که در کنارم هستند لذت ببرم!
من طرز فکرم با آدم هایی که دیده ای و می شناسی فرق دارد ، به دنبال آزار کسی نیستم ، با کسی مشکلی ندارم ، در این همه حق خود را می گیرم ، من شعر می گویم ، من داستان می نویسم ، من خیالبافی می کنم و ساعت ها در خیالتم پرسه میزنم ، کسی که دوستم بدارد را دوست میدارم و وقتم را برای کسانی که از من متنفر اند تلف نمی کنم ، من به دنبال انتقام نیستم ، من کسی را دارم که همیشه پشتم است و هیچ وقت با او قهر نمی کنم من خدا را دارم ، من با هم سن و سالهایم فرق دارم ، من بچه بازی در میاورم اما به اندازه ، کسی برایم وقت نمیگذارد و درد و دل هایم را گوش نمیدهد اما من سنگ صبور دوستان و آشناهایم هستم منّتی نیست اما میدانم انسان احتیاج به درد و دل و خالی کردن خود دارند ...
من هرشب قبل از خواب در خیالاتم غرق میشوم حتی بعضی اوقات گریه هم میکنم و کسی نمیفهمد ...
من به بی محلی های دور و برم عادت دارم ، در جمع همیشه تنهام ... زیاد سخت نیست اگر قدرت تخیل خوبی داشته باشی و بلد باشی در این شرایط چه کار کنی !
نمیدانم شاید به قول آدم های شهر من دیوانه ام ! اما اگر دیوانه ام باید اعتراف کنم که دیوانگی دنیای عجیبی دارد ...و توصیه میکنم بعضی اوقات شماهم دیوانه شوید زیرا دیوانگی هم عالمی دارد !!!
نظرات شما عزیزان:
برچسب ها: